سرخ گشتن. برنگ لعل درآمدن: برادر جهان بین من سی وهشت که از خونشان لعل شد خاک دشت. فردوسی. ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل تا ز نعل تو شود این کوه لعل. مولوی
سرخ گشتن. برنگ لعل درآمدن: برادر جهان بین من سی وهشت که از خونشان لعل شد خاک دشت. فردوسی. ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل تا ز نعل تو شود این کوه لعل. مولوی
نعل بستن. نعل کوبیدن. نعل کوفتن. نعل کردن. نعل را بر سم ستور استوار کردن: چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر وی چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای. منوچهری. ، نعلچه و میخ بر کف کفش کوبیدن
نعل بستن. نعل کوبیدن. نعل کوفتن. نعل کردن. نعل را بر سم ستور استوار کردن: چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر وی چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای. منوچهری. ، نعلچه و میخ بر کف کفش کوبیدن
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن. فردوسی. ز طومار آن نامۀ دل شکن چو طومار پیچید برخویشتن. نظامی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید. نظامی. ، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج)
دلشکن. دل شکننده. شکننده دل. هر چیز که حزن و اندوه آورد. (ناظم الاطباء) : یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن. فردوسی. ز طومار آن نامۀ دل شکن چو طومار پیچید برخویشتن. نظامی. زین واقعه چرخ دل شکن را هم خسته دل و فکار بینید. نظامی. ، آنکه دل دیگران شکند. آنکه عاشق یا زیردستان را به گفتار یا کردار رنجاند. قلب شکن: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبَر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. همیشه دل به دست از بهر یار دل شکن دارم ندارد در جهان کس این دل و دستی که من دارم. غنی (از آنندراج)